دانلود دوبله فارسی قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان , سریال ترکی کوسم سلطان قسمت ۱۵۳ , دانلود قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان , دانلود قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان , ۱۵۳ کوسم سلطان , دوبله فارسی قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان , دانلود کوسم سلطان ۱۵۳ , دانلود قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان از نماشا , نماشا قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان , کوسم سلطان ۱۵۳ , دوبله قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان , دوبله قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان , دانلود دوبله قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان , قسمت ۱۵۳ صد و پنجاه و دوم سریال کوسم سلطان , دانلود قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان از نماشا , نماشا قسمت ۱۵۳ کوسم سلطان , سریال کوسم سلطان قسمت ۱۵۳ , پخش آنلاین قسمت ۱۵۳ سریال کوسم سلطان
نام سریال: ماه پیکر ( کوسم سلطان )
امتیاز : ۶.۹
فرمت ویدئو : MKV
کیفیت ویدئو : HD 480p & 720p & 1080p
حجم ویدئو : ۲۵۰ – ۳۵۰ – ۷۰۰ مگابایت
تولید شده در : کانال GemTV
ژانر : درام ، تاریخی
هنرمندان: Aslihan Gürbüz, Hülya Avsar, Nadir Saribacak
خلاصه داستان : این سریال تاریخی داستان سلطنت سلطان احمد را به تصویر می کشد. آناستازیا دختر جوانی بود که صفیه سلطان مادربزرگ سلطان احمد برای پیشکش به درگاه او از کفالونیا به قصر آورده و سرانجام او عاشق پادشاه می شود. آناستازیا دختر شجاع، جسور و پرشور و حال یک بازرگان ثروتمند اهل جزیره ی کفالونیا است که بسیار دانا و زیبا بود. او در کنار خانواده ی خود زندگی آرام و خوبی داشت، تا اینکه برای فرستادن به حرم دزدیده و به استانبول فرستاده می شود. آناستازیا در روزهای نخست حضور در حرم بسیار خشمگین بود و حسرت خانواده و سرزمین خود را داشت و برای فرار از حرم به هر کاری دست زد اما موفق نشد. زمان به او ماندن در قصر و جنگیدن را یاد داد. او شرایط خود را قبول کرد و تسلیم سرنوشتی که در استانبول برایش رقم خورده بود شد…
*************************************
معرفی سریال :
سریال ماه پیکر Kösem Sultan اخیرا ساخته و در حال پخش می باشد که این سریال داستان زندگی ماه پیکر یکی از زنان تاریخ ترکیه می باشد . در زیر بیوگرافی ماه پیکر و همچنین داستان سریال ماه پیکر را مشاهده میفرمایید .
ماه پیکر کیست ؟
ماه پیکر یا کوسم سلطان (به ترکی استانبولی: Kösem Sultan ) متولد حدود ۱۵۹۰ – درگذشته در ۳ سپتامبر ۱۶۵۱
نام کامل به ترکی استانبولی: Devletlu İsmetlu Mahpeyker Kösem Valide Sultan Aliyyetü’ş-Şân Hazretleri
همچنین معروف به ماهپیکر سلطان همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم، مراد چهارم، شاهزاده سلیمان، شاهزاده قاسم، عایشه سلطان، فاطمه سلطان، گوهرخان سلطان و خانزاده سلطان بود. وی خاصگی سلطان احمد یکم بود.
کوسم سلطان مانند خرم سلطان یکی از زنان بسیار با نفوذ عثمانی بود و به برادر احمد یکم، مصطفی یکم، کمک میکند به سلطنت برسد و زمانی که پسرانش مراد چهارم و ابراهیم یکم به سلطنت رسیدند چندین دوره والده سلطان بود.
کاروانسرای والدهخان را در زمان سلطان مراد چهارم والده کوسم سلطان ساخته است. هدف کوسم سلطان این بوده که درآمد این کاروانسرا وقف مسجد چینیلی بشود که در اسکودار خود ساخته بود. در کتاب حدیقه الجوامع اثر ایوان سرایی حسین افندی نوشته شده که مسجد چینیلی که آن را والدهخان ساخته است، درآمدش براساس وقف کاروانسرای والدهخان بوده است.
گفته شده این سریال ادامه سریال حریم سلطان می باشد که در مجموعه فیلم قرن باشکوه ( The Magnificent Century ) ساخته شده و از خاندان سلاطین ترکیه برداشته شده است . در این فیلم برن سات در نقش کوسم سلطان ( به ترکی : Kösem Sultan ) همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم ایفای نقش می کنه .
برن سات قراره نقش کوسم سلطان رو در سنین ۱۶ تا ۲۰ سالگی اجرا کنه و احتمالا در فصل اول این سریال حضور خواهد داشت . یه نکته در مورد کوسم سلطان هست که جالبه بدونین ! سلطان احمد یکم ، کوسم سلطان رو خیلی دوست داشته و بسیار بهش عشق می ورزیده .
خلاصه داستان جدیدترین قسمت های این سریال را می توانید هر روز در این مطلب دنبال کنید. این مطلب هر روز به روز می شود.
ندیمه ی گوهرسلطان یه نامه از طرف سلاحدار بش میده..گوهرسلطان نامه رو
میخونه و میبینه سلاحدار نوشته:منو ببخشید اگه جسارت کردم و احساساتم رو
بهتون گفتم،اگه شما احساسی به من ندارید منم دیگه هیچوقت باهاتون رودررو
نمیشم اما اگه کوچکترین احساسی دارید فردا کنار حصار به دیدنم
بیاید…گوهرسلطان هم بعد از خوندن نامه اونو آتیش میزنه
عاتیکه میره پیش سلاحدار و میگه راجع به ازدواج با من فکر کردی؟/سلاحدار
میگه این ممکن نیست/عاتیکه:چرا ممکن نیست،من تو رو میخوام تو هم منو،دیگه
چه مانعی وجود داره/سلاحدار:من مانع این موضوع میشم…سلاحدار سعی داره به
عاتیکه بفهمونه که دوسش نداره اما عاتیکه متوجه نمیشه و همش اصرار به
ازدواج با سلاحدار داره
کوشم به دیدن قاسم میره و میگه تو به من دروغ گفتی و اون خاتون رو باردار کردی این یعنی حکم مرگت/قاسم میگه لطفا به الانور صدمه ای نزنید/کوشم با عصبانیت میگه الانور به تو چه؟ تو باید به فکر خودت باشی…کوشم به قاسم میگه من دیدم چطور یه برادر، برادرشو میکشه…عثمان فقط بخاطر اینکه به محمت شک داشت اونو کشت حالا اگه مراد اینو بفهمه به تو شک میکنه و در نهایت تو رو میکشه..من بچه ی اون رو میکشم و میفرستمش یه جای دور تا تو نجات پیدا کنی
صبح:دوتا سفیر از ازبکستان به قصر میان…جناب شیخ الاسلام و جناب یحیی بازم بحثشون میشه و سینان پاشا متوجه اختلافشون میشه
مراد به اتاق عایشه رفته و بچه هاشو میبینه و حال عایشه رو میپرسه.عایشه
میگه یه حرفایی راجع به اومدن پرنسس فاریا به حرم شنیدم اما من در جواب
دیگران گفتم هر طور سرورمان صلاح بدونه اون درسته/مراد:خوب گفتی جای تو
همیشه برای من جداست
فاریا ناراحته و عاتیکه دلیلش رو میپرسه، فاریا میگه دیشب از مراد پرسیدم
که اگه باهم رابطه نداشتیم بازم دنبالم میومد ولی اون سکوت کرد/عاتیکه
لبخند میزنه و میگه در اصل اون بخاطر با تو بودن نزاشت که سلطنت به تو و
مادرت برسه چون اونموقع ممنوع بود که با تو باشه/فاریا هم خوشحال میشه
کوشم به لاله زار کالفا میگه هرچه سریعتر اون خاتون رو ببرید
قصر قدیمی و بچه رو از بین ببرید..گلبهار به دیدن کوشم میاد،کوشم بش میگه
بعد از نماز روز جمعه باید بری/گلبهار برای موندن کنار پسرش التماس میکنه
اما کوشم قبول نمیکنه
سفرای ازبکستان برای مراد یسری هدیه میارن که بین اون هدایا یه کمان هست که
به گفته ی سفیرها هیچکس به تنهایی نتونسته زه کمان رو بکشه
مراد به یکی نگهباناش میگه که اینکارو بکنه اما
اون نگهبان هم نمیتونه، مراد هم میگه فردا بعد از نماز همه جمع شید ببینیم
که میتونه زه کمان رو بکشه
لاله زار کالفا میره پیش فاریا و بش میگه که از این به بعد باید در اتاق
سلطنتی قصر آینه بمونید…کوشم هم از تصمیم مراد خبردار میشه اما اصلا خوشحال
نمیشه
گلبهار میره پیش بایزید و میگه فردا باید
برم..بایزید ناراحت میشه/گلبهار:اما کاش فقط رفتن بود مطمئنم کوشم منو قبل
از رسیدن به آماسیا میکشه/بایزید هم خیلی عصبانی میشه و به مادرش میگه که
قاسم یه دختر رو باردار کرده.
سینان پاشا میره پیش شیخ الاسلام و چاپلوسی میکنه که من همیشه درکنارتون هستم و حتما جناب یحیی یه نقطه ضعفی داره که بشه کنارش زد
گلبهار متوجه میشه که قراره الانور رو ببرن قصر قدیمی و سریعا به سینان پاشا خبر میده که اون دختر رو بگیرن
فاریا میره به قصر آینه و اونجا مادام رو میبینه و
خیلی خوشحال میشه و بش میگه فکر کردم با مادرم رفتی اما مادام میگه نه
خواستم کنارتون بمونم… مراد هم میاد پیششون و فاریا به خاطر موندن مادام و
نموندنش در حرم از مراد تشکر میکنه بعد هم باهام صحبت میکنن و فاریا میگه
عاتیکه سلطان بم توضیح داد که چرا سلطنت رو به من ندادی..مراد هم میگه
عاتیکه هم مثل تو جسور و شجاعه
شخصی به نام الیاس پاشا میره دیدن جناب یحیی و میگه کمکم کن تا سرورمان رو ببینم یه کار مهمی باهاش دارم
کوشم به همراه استرخاتون در باغه که کماندار همراه
با اباظ محمت پاشا میاد،اباظ محمت پاشا به کوشم یه الماس هدیه میده و حالشو
میپرسه بعد هم از کوشم میخواد که در پایتخت بمونه اما کوشم قبول نمیکنه و
میگه تو فعلا باید از مرزها دفاع کنی
استرخاتون در باغ با سلاحدار روبرو میشه اما سلاحدار که بدجور مجنون
گوهرسلطان شده با استر سرد برخورد میکنه و میره…استر هم ناراحت میشه
سلاحدار میره کنار حصار و منتظر گوهرسلطان میشه…گوهرسلطان هم میاد و سلاحدار خیلی خوشحال میشه/گوهرسلطان میگه:این کارها در شان من نیست هرچی میخوای بگی، بگو/سلاحدار:همین که اومدید واسه من خیلی ارزش داره نمیدونم چیشد که به شما دل بستم/گوهرسلطان:این عشق ممکنه روزی باعث نابودی ما بشه،قبلا هم گفته بودم خوشبختی در این قصر فقط یه رویاست/سلاحدار:حتی دیدن رویای شما هم قشنگه،شاید یه روزی این رویا به واقعیت بپیونده..گوهرسلطان هم لبخند میزنه و میره
عاتیکه در باغ دنبال گوهرسلطان میگرده که با اباظ محمت پاشا روبرو میشه و
یکم باهم صحبت میکنن و عاتیکه بش میگه والده ام خیلی به شما اهمیت میده و
ازتون تعریف میکنه
الانور رو دارن میبرن به قصر قدیمی اما افراد سینان پاشا و
حاجی آقا و لاله زار کالفا میرن سراغ آشپز قصر و بهش میگن کوشم سلطان یه
دارو داده و تو چند قطره ازش میریزی تو غذای فاریا/آشپز میگه اگه فاریا
چیزیش بشه چیحاجی میگه چیزیش نمیشه فقط برای جلوگیری از بارداریه…از طرفی
فاریا هم داره حاضر میشه که شب رو با مراد بگذرونه
ملک میره پیش کوشم و بهش میگه الانور گم شده کوشم هم تعجب میکنه از طرفی
زینال آقا میره پیش گلبهار و میگه:سینان پاشا خبر فرستاد که خاتون رو
دزدیدن و منتظر دستور شما هستند /گلبهار:خوبه فعلا منتظر باشه
کوشم میره دیدن قاسم و بهش میگه:الانور رو کجا بردی؟/قاسم میگه من از چیزی خبر ندارم/کوشم هم میگه تو این موضوع رو به کی گفتی؟/قاسم:به ابراهیم گفتم/کوشم هم به حاجی آقا دستور میده تا ابراهیم رو بیارن
مراد و سلاحدار و کماندار در خونه ی هزارفن هستند
و صحبت میکنن…هزارفن از سلطان مراد اجازه میخواد که اختراع جدیدش رو بسازه
تا بتونه پرواز کنه…مراد هم اجازه میده
ابراهیم میاد پیش کوشم و بش میگه من به کسی چیزی نگفتم/قاسم به کوشم
میگه:حالا چی میشه؟/کوشم:یه راهی پیدا میکنم،اگه لازم باشه خودم میسوزم ولی
اجازه نمیدم تو چیزیت بشه/کوشم به حاجی آقا میگه:به خلیل پاشا خبره بده تا
خاتون رو پیدا کنه
بایزید بخاطر کاری که کرده خیلی ناراحته و به گلبهار میگه:اگه نقشه عملی
نشد و کوشم سلطان قبول نکنه،نباید به قاسم آسیبی برسه/گلبهار:مطمئن باش
کوشم سلطان برای نجات پسرش راضی میشه
فاریا منتظره مراد هست و حتی سفره ی غذا رو آماده کرده ولی مراد هنوز
نیومدهفاریا هم عصبانی میشه و میز غذا رو بهم میریزه و به مادام میگه اون
نمیاد از همین اولین شب منو تنها گذاشت/مادام سعی داره ارومش کنه اما فاریا با عصبانیت همه رو از جمله مادام رو بیرون میکنه
مراد و سلاحدار به دیدن جناب یحیی میرن..یحیی به مراد میگه:الیاس پاشا
امروز از من خواست که بهش کمک کنم تا به دیدن شما بیاد اما من بش شک
دارم،چون قبلا میگفتن که با عجم ها(منظور ایرانی ها)در
ارتباطه/سلاحدار:درسته ولی ثابت نشد/یحیی:بودن پاشا در پایتخت زمانی که
نمایندگان عجم اومدن(دوستان در دوبلاژ جم اسمی از ایرانی ها برده نمیشه و
میگن بیگانگان یا به مجارستان نسبتش میدن)
مراد هم به یحیی میگه بش بگو فردا به دیدنم بیاد
خلیل پاشا به دیدن کوشم میره و میگه خاتون رو
پیدا نکردیم/همین موقع کماندار میاد پیششون و میگه اتفاقی افتاده/کوشم هم
به کماندار اعتماد میکنه و موضوع رو براش تعریف میکنه بعد هم میگه شاید کار
گلبهار باشه.
مراد میره به قصر فاریا اما میبینه همه چیز بهم ریختست و فاریا هم رفته
بخوابه/مراد میره پیش فاریا و دلشو بدست میاره و شب رو باهم میگذرونن
صبح:مراد و فاریا باهم صبحانه میخورن که عاتیکه میاد دیدن فاریا…عایشه
سلطان میخواد بره دیدن مراد اما مراد هنوز برنگشته اتاقش بخاطر همین به
سلاحدار میگه نکنه هنوز پیش فاریاست؟/سلاحدار هم میگه نگران نباشید اون فقط
مثل یه باد گذراست شما اصلی هستید
ابراهیم میره پیش بایزید و بش میگه:الانور گم شده تو به کسی چیزی
گفتی؟/بایزید:نه من به کسی چیزی نگفتم/ابراهیم:خیالم راحت شد میدونستم تو
نگفتی
عاتیکه و فاریا باهم حرف میزنن..عاتیکه هم به فاریا میگه که سلاحدار رو دوست داره
کماندر زینال آقا رو میگیره و میگه بگو الانور کجاست؟زینال اولش حرفی
نمیزنه اما بعد کوشم و کماندار رو میبره به یه محلی در شهر ولی اونجا
گلبهار منتظر کوشم هست و بش میگه باید قبول کنی که من در قصر بمونم وگرنه
موضوع الانور رو به سلطان مراد میگم.
به دستور مراد همه ی کماندارها و پاشاها برای کشیدن زه کمان جمع میشن اما
هیچکس نمیتونه زه کمان رو بکشه و در نهایت مراد زه کمان رو میشه
کوشم به گلبهار میگه تو با چه جراتی با من معامله میکنی/گلبهار:شما منو
مجبور به اینکار کردید/کوشم:فورا بگو الانور کجاست وگرنه از اینجا زنده
بیرون نمیری/گلبهار:اگه اتفاقی برای من بیوفته قضیه الانور فاش میشه،تا
فردا وقت داری که یا سلطان مراد صحبت کنی که بزاره من اینجا بمونم وگرنه
خودم الانور رو میبرم پیش سلطان مراد
مراد با الیاس پاشا صحبت میکنه و میگه چرا اومدی؟/الیاس پاشا میگه ازتون
میخوام دوباره منو امیرالامرای آناتولی کنید اما مراد قبول نمیکنه
عایشه میره پیش فاریا و بهش میگه فکر نکن چون سرورمان بت قصر خصوصی داده
خیلی براش مهمی،تو فقط یه هوسی براش ولی من اصل هستم،اون تو رو اینجا حبس
کرده و معشوقه ی خودش کرده/فاریا هم عصبانی میشه و عایشه رو بیرون میکنه
بعد هم گریه میکنه و خیلی ناراحته..نارین،خدمتکار عایشه،به یکی از
خدمتکارای فاریا پول میده که برای عایشه سلطان جاسوسی کنه
حسین آقا میبینه که در قصر نوشتن هرکس بتونه کمان رو ببنده میتونه به حضور
سلطان مراد بره..حسین آقا هم کمان رو برمیداره و میخواد اونو ببنده که
اولیا میاد و میگه منم نتونستم مطمئنم تو هم نمیتونی اما حسین آقا اونو
میبنده،مراد هم میاد و این صحنه رو میبینه و خیلی خوشحال میشه..مراد حسین
آقا رو دست راست و محافظ خودش میکنه و اون کمان رو بهش هدیه میده
شب:گوهرسلطان میره به اتاق عاتیکه ولی عاتیکه تو اتاقش نیست،گوهرسلطان هم منتظرش میشه
از طرفی الیاس پاشا به همراه سینان پاشا میره دیدن کورنلیوس و معلوم میشه
که الیاس پاشا هم یه خائنه..کورنلیوس به الیاس پاشا میگه برگرد آناتولی و
یه شورش به پا کن.
عاتیکه میره پیش سلاحدار و میگه با وزیراعظم صحبت کردی؟گفتی که منو
میخوای/سلاحدار:من اینکارو نمیکنم چون درست نیست/عاتیکه:پس من با برادرم
صحبت میکنم و بش میگم که میخوام با تو ازدواج کنم/سلاحدار میگه:من نمیخوام
با شما ازدواج کنم چون یه نفر دیگه رو دوسدارم/عاتیکه هم با ناراحتی
برمیگرده به اتاقش،گوهرسلطان با دیدن عاتیکه میگه:چی شده/عاتیکه گریه میکنه
و میگه اون منو فریب داد وقتی من در رویای ازدواج با اون بودم اون یکی
دیگه رو تو قلبش داشته/گوهرسلطان:اون کیه؟/عاتیکه:سلاحدار/گوهرسلطان هم
خیلی تعجب میکنه
فاریا که به خاطر حرفای عایشه هنوز ناراحته به مادام میگه مراد اگه منو
میخواد باید باهام ازدواج کنه همین موقع مراد هم میاد و حرفاشو میشنوه
گلبهار رفته حمام اما به دستور کوشم گرمای حمام رو زیاد میکنن و درای حمام رو قفل میکنن/فقط گلبهار و خدمتکارش در حمام هستند
گلبهار به خدمتکارش میگه خیلی گرم شده برو در رو باز کن،خدمتکار میره که در
رو باز کنه اما درا قفلن..کم کم بخار حمام زیاد میشه،خدمتکار گلبهار بیهوش
میشه..گلبهار در میزنه و کمک میخواد..کوشم و حاجی و ملک هم پشت
درن..گلبهار بیهوش میشه..کوشم در رو باز میکنه،ملک یه کاسه آب میریزه رو
گلبهار…گلبهار به هوش میاد..کوشم میگه اگه نگی الانور کجاست میکشمت ولی
گلبهار میگه بمیرم بهتره از اینه که دوباره از پسرم جدا شم/کوشم هم دستور
میده بازم در رو ببندن(البته دیگه قفل نمیکنن در رو فقط میخواستن گلبهار رو
بترسونن)
مراد با فاریا صحبت میکنه و میگه چیشده که این حرف رو زدی/فاریا با ناراحتی
اون گفت که من معشوقه ی تو شدم و منو اینجا حبس کردی/مراد میگه کی این
جسارت رو کرده،عایشه گفته/فاریا:چه فرقی میکنه کی گفته مهم اینه که این
درسته/مراد:تو چرا به این حرفا اهمیت میدی مهم اینه که من
کنارتم/فاریا:حالا که منو اینجا نگه داشتی باید بم قول بدی که هیچ زن دیگه
نباشه/مراد:قولی در کار نیست.
زینال آقا برای الانور غذا میبره و معلوم میشه الانور تو یکی از اتاقای قصر
زندانیه/یکی از ندیمه های گلبهار سراغ گلبهار رو از زینال میگیره/زینال هم
میگه رفته حمام/اون ندیمه هم میره سراغ گلبهار و در را رو باز میکنه و
میره کمکش
ابراهیم میره پیش قاسم و راجع به الانور میپرسه که پیدا شده یا نه/قاسم
میگه گلبهارسلطان اونو دزدیده/ابراهیم هم میفهمه که بایزید بش دروغ گفته و
میره پیش بایزید تو به من دروغ گفتی،چطور تونستی اینکارو یکنی؟نکنه میخوای
قاسم بمیره/بایزید:نه اینطور نیست به من اعتماد کن هیچ اتفاقی برای قاسم
نمیوفته/قاسم:نه من دیگه به تو اعتماد ندارم
ابراهیم میره پیش کوشم و میگه من به بایزید قضیه ی الانور رو گفتم ولی قول داد که به کسی نگه اما به گلبهارسلطان گفت و باعث این اتفاقات شد،کوشم هم خیلی ناراحت میشه…گوهرسلطان با عصبانیت میره به اتاق سلاحدار و میگه تو با عاتیکه چکار کردی؟/سلاحدار هم توضیح میده که من هیچوقت بهش امیدی ندادم اون خودش اشتباهی برداشت کرده منم در نهایت بش گفتم که کس دیگه ای رو دوست دارم/گوهرسلطان باور نمیکنه و میگه تو یه دروغگویی،از این به بعد از من و خواهرم دور باش…عاتیکه در اتاقشه و داره گریه میکنه که گوهرسلطان برمیگرده پیشش،عاتیکه میگه کجا رفته بودی؟/گوهرسلطان:رفتم پیش سلاحدار تا حدشو بهش بفهمونم/عاتیکه:چرا اینکارو کردی اون تا الان از برادرم میترسید حالا از تو هم میترسه/گوهرسلطان:بهتره دیگه فراموشش کنی/عاتیکه:نمیتونم فراموشش کنم من مطمئنم دروغ گفته که کس دیگه ای رو دوسداره
صبح:فاریا با نوازش دست مراد از خواب بیدار میشه،مراد بهش میگه که من
باید برم و کار دارم..مراد میره..آشپزی باشی هم در صبحانه ی فاریا اون
داروی ضدبارداری رو میریزه و فاریا هم ازش میخوره
کوشم به دیدن مراد میره و میگه میخوام در مورد گلبهار باهات صحبت کنم
بایزید بخاطر کاری که کرده خودشو سرزنش میکنه و پشیمونه اما گلبهار میگه
درسته اونا برادرای تو هستن ولی منم مادرتم،بهرحال اونا از تو جدا هستن اگه
یه روزی بلایی سر سرورمان بیاد تو باید به سلطنت برسی اما فکر کردی اگه
اون روز برسه کوشم تو رو زنده میزاره!/بایزید:من مطمئنم کوشم سلطان هیچوقت
منو نمیکشه چون اگه میخواست اینکارو کنه قبلا انجامش میداد/گلبهار:اره شاید
تو رو نکشه ولی کار دیگه باهات میکنه
کوشم به مراد میگه بهتره گلبهار اینجا بمونه/مراد:چرا اینو از من
میخواین؟شما که بدتون از گلبهار میومد/کوشم:درسته ولی بخاطر بایزید میخوام
که بمونه
گلبهار،بایزید رو میبره به اتاقی که توش شاهزاده مصطفی زندانیه(مصطفی زندست
ولی بخاطر اینکه دیونست هنوز در اتاقی زندانیه)گلبهار به بایزید میگه:پشت
این در یه پادشاه عثمانی هست که کوشم اونو اونجا زندانی کرده/بایزید:اما
اون که عقلشو از دست داده/گلبهار:اون که از اول اینطور نبود اونم بخاطر
قدرت این بلاها سرش اومد،قدرت همچین چیزیه وقتی که میاد باید قوی باشی تا
بتونی ادارش کنی
کلثوم،دختری که قرار بود برای عایشه سلطان جاسوسی بکنه میره پیش عایشه و بش
میگه فاریا دیشب به سلطان مراد گفت که باید باهاش ازدواج کنه و هیچ زن
دیگه ای پیشش نره اما نفهمیدم جواب سلطان مراد چیبود چون تنها حرف زدن و تا
صبح بیرون نیومدن
به دستور مراد،گلبهار به اتاق سلطنتی میاد..مراد به گلبهار میگه به خاطر والده ام و برادرم میزارم در قصر بمونی
گلبهار و کوشم بیرون از اتاق مراد باهم صحبت میکنن، کوشم میگه به خواسته ات
رسیدی حالا بگو الانور کجاست تا کماندار بره اونو بیاره/گلبهار:کماندار
نمیتونه اونو بیاره چون الانور رو در حرم مخفی کرده بودم/کوشم با شنیدن این
حرف خیلی از دست ملک عصبانی میشه چون اون باید میفهمید که الانور تو
حرمه..کوشم به ملک میگه برو الانور رو بیار..ملک هم میره/کوشم و کماندار با
هم تنها میشن،کوشم میگه حتما تو فکر اینی که من چرا در مقابل تهدید گلبهار
سر خم کردم/کماندار:شما یه چیزایی رو میدونید که ما نمیدونیم،حتما
تصمیمتون درسته/کوشم:چون بایزید هم در این مسئله دخالت داشت حرفی
نزدم،درسته گناه قاسم بزرگه اما گناه بایزید هم کمتر از اون نیست و اگه
حقیقت رو میگفتم شاید هردو کشته میشدن
مراد میره دیدن عایشه و میگه چرا رفتی به فاریا بی احترامی کردی/عایشه:در
اصل اون منو عصبانی کرد و بم بی احترامی کرد اون میخواد که با شما ازدواج
کنه و بقیه زنا رو منع کنه….از طرفی ملک داره الانور رو میاره که الانور
فکر میکنه نگهبانا میخوان بکشنش بخاطر همین از دست نگهبانا فرار میکنه و
میره طبقه ی بالا…از طرفی حاجی و ملک میخوان اونو بگیرن که الانور خودشو
پرت میده پایین و میمره…صدای جیغ دخترا بلند میشه، مراد و عایشه هم صداشونو
میشنونن و به طرف حرم میان…شاهزاده قاسم هم داره رد میشه که الانور رو روی
زمین میبینه و شوکه میشه،حاجی میاد و به قاسم میگه به خودتون بیاید،قاسم
خودشو جمع و جور میکنه اما همین موقع مراد و عایشه میرسن.. مراد هم با دیدن
قاسم و جنازه ی الانور تعجب میکنه
عاتیکه به همراه فاریا میره به خیریه کوشم سلطان و برای فاریا تعریف میکنه و
مادرش چطور به همه ی آدمای فقیر کمک میکنه بعد هم از سلاحدار صحبت میکنه و
میگه بش گفته که یه نفر دیگه رو دوسداره ولی من باور نکردم/فاریا:حتما
دروغ ولی باید مطمئن شیم
مراد از حاجی و ملک بازجویی میکنه که ببینه قضیه ی الانور چی بوده/ملک هم
میگه الانور دزدی کرده بود و میخواستیم اخراجش کنیم ولی فرار کرد و بعد هم
خودکشی کرد/مراد:پس قاسم اونجا چکار میکرد/حاجی:ایشون اتفاقی اونجا
بودن…مراد حاجی و ملک رو میفرسته برن اما بعد به سلاحدار میگه این موضوع رو
بررسی کن
عاتیکه و فاریا به دیدن استرخاتون در خیریه میرن،عاتیکه سعی داره بفهمه
استرخاتون چه رابطه ای با سلاحدار داره ولی خب چیزی متوجه نمیشه در همین
موقع اباظ محمت پاشا میاد به خیریه و یه صندوق طلا به خیریه اهدا میکنه و
اونجا عاتیکه سلطان و فاریا رو میبینه و یجورایی انگار خوشش از عاتیکه میاد
سلاحدار از تمام دخترای قصر بازجویی میکنه و یکی از
دخترا به اسم حنیفه خاتون که یکی از افراد گلبهاره به سلاحدار میگه که
الانور از شاهزاده قاسم حامله بوده.
الیاس پاشا به دیدن استرخاتون میره و ازش ده هزار
سکه طلا قرض میخواد ولی استر میگه همچین پولی ندارم اگه هم بت بدم تو چطور
میخوای به من برش گردونی؟/الیاس پاشا میگه بزودی به مقام وزارت میرسم و پول
رو پس میدم/استر هم بش شک میکنه
کوشم،عاتیکه رو سرزنش میکنه که دیگه نباید فاریا رو ببری بیرون،همین موقع
به کوشم خبر میدن که سلاحدار میخواد شما رو ببینن…کوشم به اتاق سلاحدار
میره و سلاحدار بهش میگه که میدونم الانورخاتون حامله بوده و بهتره خودتون
به سرورمان بگید
بایزید میره پیش مراد و ازش تشکر میکنه بخاطر اینکه اجازه داده گلبهار
بمونه/مراد هم میگه بخاطر مادرم این اجازه رو دادم برو از اون تشکر
کن/بایزید از اتاق مراد بیرون میاد و با کوشم روبرو میشه/کوشم به بایزید
میگه میدونم چکار کردی و چطور برادرتو به سمت مرگ فرستادی،هیچوقت اینکارتو
فراموش نمیکنم،تا به امروز کنارت بودم ولی دیگه نیستم/بایزید هم ناراحت
میشه/کوشم به دیدن مراد میره و بش میگه که الانور از قاسم باردار بوده/مراد
عصبانی میشه و میگه چرا اینو به من نگفتید/کوشم میگه چطور میگفتم بحث
آبروی خاندان بود،کوشم حالش بد میشه و میوفته،مراد طبیب خبر میکنه،سلاحدار و
کماندار هم میان و کوشم در حالیکه در آغوش مراد افتاده بش میگه بم قول بده
که کاری با قاسم نداشته باشی
هزارفن در یه میخونه هست که اولیا میاد پیشش،اولیا
و هزارفن در حال حرف زدنن که اولیا چشمش به الیاس پاشا میخوره که داره با
یه نفر دیدار میکنه و مشکوک میزنه..الیاس پاشا و اون مرد باهم میرن،اولیا و
هزارفن هم تعقیبشون میکنن و میبینن که اون مرد برای الیاس پاشا چند صندوق
طلا آورده
کوشم در اتاقشه،مراد و عاتیکه و گوهرسلطان هم کنار کوشم هستند،طبیب کوشم رو
معاینه میکنه و میگه هنوز نمیتونیم تشخیصی بدیم/کوشم میگه خوبم چون از
دیروز غذا نخوردم اینطور شدم/طبیب میره،قاسم و ابراهیم به دیدن کوشم میان و
کوشم میترسه که مراد کاری کنه به خاطر همین دست مراد رو میگیره،مراد هم
دست مادرشو میبوسه و از اتاق بیرون میرهسلاحدار
میره پیش کماندار و میگه تو از این موضوع اطلاع داشتی و به ما
نگفتی/کماندار میگه چکار میکردم،نمیتونستم شاهزاده رو در خطر
بندازم/سلاحدار هم میگه اگه یبار دیگه از ما چیزی مخفی کنی دیگه سکوت
نمیکنم و به سرورمان میگم
الیاس پاشا به دیدن سینان پاشا و کورنلیوس میره و میگه از استرخاتون پول
قرض خواستم/سینان میگه چرا اینکارو کردی،اینطوری به ما شک
میکنن/الیاس:بزودی دوره ی کوشم و فرزندانش تموم میشه پس بزار با پول خودشون
تموم شه
استر یه نامه برای سلاحدار میفرسته و میگه یه کار دولتی باهات دارم حتما باید ببینمت
کوشم به قاسم میگه که مراد همه چیز رو میدونه،قاسم هم
خیلی میترسه اما کوشم میگه اگه بخواد بهت صدمه ای بزنه باید از روی جنازه ی
من رد بشه
مراد که از اتفاقات خیلی ناراحته به دیدن فاریا میره و از اتفاقاتی که در
گذشته براش افتاده برای فاریا تعریف میکنه که چطور،برادرش عثمان، محمت رو
کشته و ناراحته/فاریا هم دلداریش میده و بغلش میکنه
پایان
سلاحدار از خاتون های حرمسرا بازجویی میکنه و یکی از افراد گلبهار
سلطان به سلاحدار همه چیز رو میگه…سلاحدار به کوشم میگه: میدونم که علانور
خاتون از شاهزاده قاسم حامله بدون و این رو باید به سرورمون بگید.
بایزید از مراد بخاطر اینکه اجازه داد گلبهار در قصر بمونه تشکر میکنه و
وقتی ازاتاق بیرون میاد با کوشم روبهرو میشه و کوشم میگه: میدونم چکار
کردی و برادرت رو به سوی مرگ فرستادی،تا به امروز در کنارت بودم ولی دیگه
نیستم.
کوشم به مراد میگه: علانور دزد نبوده و تنها جرمش حامله بودن از قاسم
بوده/مراد:چرا به من چیزی نگفتید/کوشم: موضوع آبروی خاندان است،خواهش میکنم
برادرت رو ببخش/کوشم حالش بد میشه و مراد طبیب رو خبر میکنه و کوشم میگه:
بهم قول بده که با قاسم کاری نداشته باشی.
سلاحدار به کماندار میگه: تو همه چیز رو میدونستی ولی از ما مخفی
کردی/کماندار: نمیتونستم جان شاهزاده را به خطر بندازم/سلاحدار: اگه یکبار
دیگه از ما چیزی رو پنهون کنی،به پادشاه همه چیز رو میگم.
الیاس پاشا از استر خاتون چند صندوق طلا قرض میگیره و اون طلاها رو به سینان پاشا و کورنیلوس میده.
کوشم به قاسم میگه: مراد همه چیز رومیدونه ولی نگران نباش،تا زمانی که من هستم با توکاری نمیکنه.
مراد به دیدن فاریا میره و از گذشته باهاش حرف میزنه که چطور برادرظ عثمان ومحمت رو کشتن/فاریا هم بغلش میکنه و بهش دلداری میده.
طبیب به کوشم میگه: شما دیابت دارید/حاجی آقا: سلطانم این چه
بیماریه؟!/کوشم: مادر خدابیآمرزم این بیماری رو داشت،آدم رو نمیکشه ولی زجر
میده/طبیب: این بیماری درمانی نداره؛ ولی اگه پرهیز کنید کمتر تحدید
میکنه.
مادام متوجه میشه که بینم آقا داخل غذای فاریا داروی ضد حاملگی میریزه و
ازش میخواد که همه چیز رو برای فاریا تعریف کنه/فاریا به بینم میگه چه کسی
بهت دستور داده و بینم میگه به دستور کوشم سلطان این کار رو کردم.
فاریا به عاتیکه میگه: توی باغ سلطنتی استر و سلاحدار رو دیدم،این احتمال
هست که توی قلب سلاحدار،استر باشه و تو نباید منصرف بشی و نذار توی دست اون
زن بیفته.
استر به کوشم میگه: دیشب الیاس پاشا از من هزارتا سکه گرفت و وقتی گفتم
که این سکه ها رو برای چی میخوای و چطوری میخوای پس بدی،بهم گفت که: دورهٔ
من شروع میشه و من وزیر میشم.
سلطان مراد به الیاس پاشا میگه: تو رو امیر شام کردم و باید به شام
بری…الیاس به سینان میگه: پادشاه منو امیر شام کردن و دیگه کار از کار
گذشته و باید هرچه زودتر آتش شورش رو روشن کنم.
عاتیکه به سلاحدار میگه: توی قلبت چه کسی است؟ استر؟/سلاحدار:خیر/عاتیکه: پس بهم دروغ گفتی؟ برای اینکه منو ازخودت دورکنی این حرفا رو زدی؟!
عایشه و فاریا باهم صحبت میکنن و کوشم از دور نگاهشون میکنه/فاریا: من با سلطان مراد ازدواج میکنم و تو و فرزندانت تنها میمونید/عایشه میخواد به فاریا سیلی بزنه ولی فاریا گردن عایشه رو میگیره و میگه: دیگه جرات همچین کاری رو نکن/کوشم میاد نزدیک و عایشه میگه: این خاتون به سمت من حمله کرد/کوشم: به اتاقت برو و منتظر من باش/فاریا میخواد با کوشم حرف بزنه ولی کوشم میگه: وقت گوش کردن به حرف های تو رو ندارم/فاریا: باید گوش کنید وگرنه پادشاه از همه چیز باخبر میشه/کوشم: از چی باخبر میشه؟/فاریا: از اینکه برای حامله نشدن من داخل غذام دارو میریزین؛ چرا منو نمیخواین؟ من فقط پسر شما رو دوست دارم/کوشم:تو برای پسر من فقط یک خوشگذرونی هستی و هیچ فرقی با خاتون های دیگه نداری…پایان،کپی ممنوع
گوهرخاتون به اصطبل میاد و سلاحدار و عاتیکه رو باهم میبینه و به عاتیکه
میگه به اقامتگاهش برگرده…گوهرخاتون: بهت گفتم که از خواهرم فاصله بگیر ولی
تو مخفیانه باهاش دیدار میکنی/سلاحدار: همچین چیزی نیست؛ عاتیکه سلطان
برای صحبت کردن با من اومدن،من وضعیتم رو توضیح دادم ولی متقاعد
نمیشن/گوهرخاتون: قبل از اینکه به خواهرم امید بدی باید بهش فکر میکردی،
کاری کردی که چنان عشقت رو باور کنه که حرفهات تاثیری نداشته
باشه/سلاحدار: من کاری نکردم که مستحق این حرفا باشم؛ قسم میخورم که در قلب
من جز شما،کسی دیگهای نیست/گوهرخاتون: کسی نیست که گذشتهات رو ندونه؛منو
نمیتونی با این حرفها فریب بدی/سلاحدار: داستان من با شما شروع شد،من
گذشتهام رو پاک کردم/سلاحدار،گوهرخاتون رو میبوسه و گوهرخاتون از اونجا
میره.
عایشه به کوشم میگه: اون خاتون به پادشاه گفته که باید با من ازدواج کنی؛
اگه پادشاه قبول کنه چی؟ اگه فردا پس فردا حامله بشه چی؟/کوشم: همچین چیزی
نمیشه،حامله نمیشه.
فاریا به مادام میگه: از این به بعد باید خیلی مراقب باشیم،نباید به کسی اعتماد کنی، یکی از اینجا به عایشه سلطان آمار میده.
کوشم به مراد میگه: میخواستم در مورد برادرت باهات حرف بزنم/مراد: من هنوز
تصمیمی نگرفتم/کوشم: یعنی چی تصمیمی نگرفتم؟!اگه جون برادرت رو بگیری،شیرم
رو حلالت نمیکنم؛ برادرت مجازاتش رو کشید،خاتون بخاطر اون خودکشی کرد،قاسم
دیگه همچین کاری رو نمیکنه؛ برای اعتبار خاندان بهترین کار پنهان کردن این
قضیه است.
یکی از آقاها مادام رو بیهوش میکنه و وارد اتاق فاریا میشه و فاریا رو
هم بیهوش میکنه…کوشم و طبیب وارد اتاق فاریا میشن و کوشم به طبیب میگه:
باید رحمش رو ببندی،این خاتون نباید صاحب فرزند بشه…طبیب به کوشم میگه:
خاتون باردار است،دستورتون چیه؟ سقط کنیم؟!
مراد به اتاق قاسم میره و میگه: پاشو میریم/قاسم: کجا میریم داداش؟…مراد و
قاسم دارن توی راهروی قصر راه میرن و قاسم میگه: میخواین جونم رو بگیرین؟
میدونم اشتباه بزرگی کردم،خواهش میکنم جونم رو نگیر،قول میدم دیگه همچین
کاری رو نکنم…مراد و قاسم به اقامتگاه شاهزاده مصطفی میرسن و قاسم میگه:
چرا منو به اقامتگاه عمویم آوردی؟/مراد: آخر راهت اینجاست/قاسم: داداش این
کار رو نکن،جونم رو نگیرین! به والدهام چی میخواین جواب بدین؟شما رو اصلا
نمیبخشه/مراد دستور میده درها رو باز کنن و قاسم رو در اون اتاق حبس میکنه.
کوشم مانع سقط بچهٔ فاریا میشه و به قصر برمیگرده و حاجی آقا میگه: نگران
نباشید،هرکاری که لازم بود رو با فاریا کردین/کوشم: امیدوارم پشیمون نشیم.
کوشم حس بدی بهش دست میده و نگران میشه و با عجله به اتاق قاسم میره ولی
قاسم نیست/کوشم: شاهزادهام کجاست؟/خدمتکار: همراه سرورمون بیرون رفتن و
هنوز برنگشتن.
فاریا و مادام بههوش میان و همهٔ خدمتکارها رو جمع میکنن و فاریا
میگه:نصفه شب چندنفر وارد قصر شدن ولی معلوم نیست چه کار کردن؛ شما خبر
ندارین؟!/خدمتکارها: ما همه خواب بودیم و از چیزی خبر نداریم/فاریا: خب اگه
شما خواب بودید،پس نگهبان ها چکار میکردن؟!/نگهبان ها چیزی نمیگن/فاریا:
باشه،اگه میخواین سکوت کنید ولی باید به سلطان مراد جواب پس بدید/نگهبان:
والده سلطان اومدن/فاریا: برای چی اومده بودن؟/نگهبان: دیگه چیزی نمیدونم
پرنسس،خیلی زود از اینجا رفتن/فاریا حالش بد میشه و خونریزی میکنه.
کوشم به مراد میگه: با قاسم چیکار کردی؟ جونش رو گرفتی؟!/مراد: جانش رو
بخشیدم ولی در اتاق شاهزاده مصطفی حبسش کردم/کوشم: میخوای برادرت دیوانه
بشه؟!/مراد: اون مستحق مرگ بود ولی من جانش رو بخشیدم،اصلا انتظار نداشته
باشید که مجازاتش نکنم.
ماما،فاریا رو معاینه میکنه و میگه: شما حامله هستید و فاریا هم خیلی خوشحال میشه.
بینم آقا و ملک خاتون به دستور کوشم از قصر تبعید شدن و کوشم،لاله زار رو مسئول حرمسرا و خزانهدار میکنه.
فاریا پیش مراد میره و بهش میگه: حامله هستم و مراد هم خیلی خوشحال میشه.
عاتیکه و ابراهیم و گوهرخاتون از حبس شدن قاسم باخبر میشن…کوشم از کماندار میخواد که اون رو پیش قاسم ببره.
بایرید به گلبهار میگه: قاسم رو توی اون اقامتگاه حبس کردن،توی این قضیه من
هم مسئول هستم؛ با سرورمون حرف میزنم تا قاسم رو آزاد کنه/گلبهار:نباید
جلب توجه کنی،حرف همه خوب ولی حرف تو دشمن است،بذار توی حال خودشون
باشن…پایان،کپی ممنوع
.
منبع : تاپ ناز